که هستی ای سراسر خاک ؟
که هستی ای که از دنیا نداری باک ؟
خیالت تا بلندای زمین و آسمان ها می زند فریاد
تو این حوّای دیروزی ....؟
و یا ، آن آدم فردا .....؟
کدامین راه را در روبروی خویش می بینی ؟
ببینم کوله بارت را !!!
چه خالی است
وای افسوس ......
چرا بیهوده در تاریکی دالان بی نور زمان محسور می چرخی ؟
که هستی ای سراسر خاک ؟
همان کز آتش سوزان تقدیرش هراسان است ؟
همان کز کودکی تا وقت پیری یک نفس آه و دمش از او گریزان است ؟
سرای آخرت در دور دستی بس همین نزدیک معلوم است !!!
ببین آنجاست ......
همان جایی که نبض زندگی مان رو به معدوم است .....
چه کردی با خودت که این گونه از رفتن پریشانی ؟
برو دیگر به سوی جاده ی تاریک
دگر از تو که کاری بر نمی آید ، پشیمانی ؟
جلوتر گر روی راهی ست باریک و سراسر ترس
و بعد از آن پلی در انتهای این ره باریک
تو می دانی که آن پل چیست ؟
و یا نامش به گوشت خورده است آیا ؟
قدم هایت چرا سست است اینک..... ؟ ای که از رفتن هراسانی
درست است حدس آن چشمان پر آشوب و حیرانت
پلی باشد که بر راه تو می بندند
و تو باید که از آن رد شوی اکنون
گناهی کرده ای ؟
مالی به یغما برده ای ؟
مکر و ریا کردی ؟
نمی دانم .........
تو باید بگذری از این ره باریک تر از موی سر.... انسان
همین جایی که حق دیگران از تو طلب گردد
کنون وقت حساب است در قیاس کارهای تو
اگر پاکی که بی شک رد شوی با شادی و خنده
و اگر غرق گناهی می روی در عمق تاریکی ........
شعر از : افسون ![](http://www.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/72.gif)
نظرات شما عزیزان: